زیر آسمانی که دمادم تهی و تهیتر از ستاره میشد ، مارال استوار بر اسب نشسته و لگام را میکشید . صدای سُم بر سنگفرش صبحِ خالی خیابان ، بازتابی انگیزاننده داشت . قرهآت را همین به بیتابی میکشانید . گردن میتاباند ، سر بالا میانداخت و مست از جو صبح ، سُمدستها را فزون از اندازه فراز میآورد و بر سنگفرش فرو میکوفت . بیتاب بود . گردن غُراب نگاهداشته بود و در هر حرکتی یال میتکاند ، و با هر گام سینهی فراخش گشاده و بسته میشد . ناآرامِ تاختن . اما مارال ، همسان همهی ایلیاتی که به خرید و فروش ، یا به درمان و گشت و گذار پای به شهر میگذاشتند ملاحظهی مردم را داشت . این خوی مردم بیابان شده بود . پاس داشتن مردم شهر آرایهای بود بر چهره و رفتار بیابانگردهای ما . پدران از تبار خویش آموخته بودند تا به فرزندان خود چنین بگویند : "ما محتاج اهالی هستیم . از آنها برای خودمان دشمن نتراشیم ." این پند آویزهی گوش هر ایلی بود که شهر را باید از دشتهای دستگسترده و تا به افق دامن کشیده ، تمیز داد . در پس این پند بیمیدیرینه نهفته بود . چراکه شهر همواره در جان ایلیاتی با حاکم و نظمیه و عدلیه و همهی قدرت معنا میشده است . در شهر میبایست دست به عصا راه رفت . آرام و سربهراه . شهر خانهی تاجر و دوستاقبان [زندانبان] است . گنجینهای با هزار چشم پنهان . در هر پناه و پسهاش چشم و گوشی کمین دارد . در شهر نمیباید به کاریت کاری باشد . تو هرچه باشی بیگانهای . از این گذشته ، جایی ، چیزی ، وضعی را نمیشناسی . نمیشناسی . این خود از همه بدتر . کوری و راه بهجایی نمیبری . بهجایش دیگران همهی سوراخ و سمبههایش را میشناسند . سرت را بچرخانی تا زیر گوشهایت کلاه گذاشتهاند . پس آرام به شهر رو ، آرام و بیهای و هوی کارت را انجام ده ، و به همانگونه بازگرد . آرام و خاموش . از دروازه که بهدر آمدی لگام رها کن ، همهی بیابان و کوه و کویر از آنِ تو است . بتازان .
کلیدر ( محمود دولتآبادی )