بندار و اصلان از درون کوچهی مردم ، راه بهسوی پهلوان بلخی گشودند . اما پهلوان بلخی ، همچنان بر کار و سخن خود استوار بود :
- او مهمان من است . من نمیتوانم مهمانم را به شما بسپارمش !
- مهمان تو ؟! او اسیر من است !
- اسیر تو نیست بندار . من او را گرفتهام !
- او گروی پسر من است گودرز ! حرف حالیت نمیشود تو ؟!
- گروی پسرت را خودت باید میگرفتی بندار ! این مرد را من به خانهام پناه دادهام .
- او در قلعهچمن ، در قلعهی من ، اسیر شده گودرز . او مال من است . من اسیرم را میخواهم !
- قلعهچمن مال تو نیست بندار . بیخودی هم در قلعهچمن آتش بهپا مکن . مردم قلعهچمن کنیز و غلام تو نیستند که به جان و مالشان آتش بیاندازی . تو داری با همه چیزِ این مردم بازی میکنی . از این سر دنیا تا آن سر دنیا کلاه در کلاه میکنی ، آنوقت شرّش باید به ما بریزد ! چرا ؟ پای افغانها را تو به قلعهچمن باز کردی ، اما ما مردم باید تاوانش را بدهیم ! پول افغانها را تو و اربابت بالا کشیدهاید ، اما امثال ماهدرویش باید تقاصش را پس بدهند ! همهی این دور و بر را تو و اربابت مثل نگین به انگشتتان میچرخانید ، اما آتشش به جان ما مردم باید بیافتد ! تو داری این قلعهچمن را به آتش میکشی بندار ! حالا هم میخواهی در خانهی من دست به قتل بزنی ، نه ، من نمیگذارم !
کلیدر ( محمود دولتآبادی )
بازدید : 243
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 16:58