loading...

Content extracted from http://aleshanee.blog.ir/rss/?1580990549

بازدید : 416
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 18:24

دولتشاه در اثرِ شیوا و اغراق‌آمیز خود به نام تذکرةالشعراء نوشت : "از زمان آدم تا به امروز ، هیچ عصر ، دوران ، دوره یا لحظه‌ای را نمی‌توان نشان داد که مردم از چنین صلح و آرامشی برخوردار شده باشند ؛" و یک تاریخ‌نگارِ تُرک نیز که در اغراق دستِ کمی‌از دولتشاه ندارد ، چنین می‌افزاید : "شاهرخ هیچگاه به‌عمد مرتکب گناهی بزرگ نشد ."
هنرمندان ، موسیقی‌دانان ، نقاشان و خوشنویسان ایران به دربار شاهرخ رفتند . به تشویق و اغلب به سرپرستی شخص شاهرخ و پسرش بایسنغر ، دست‌نوشته‌های زیبایی تهیه شد که با مینیاتورهایی ظریف ، منقش به غنی‌ترین رنگ‌ها تصویرسازی شدند ؛ بایسنغر یکی از بزرگ‌ترین حامیان هنرِ کتاب‌نگاری در سراسر تاریخ بود و خود ، خوشنویسی ماهر به‌شمار می‌رفت . این شاهزاده که به‌عنوان وزیر پدر خود اغلب در هرات به‌سر می‌برد ، عهده‌دار تهیه‌ی کتاب نقادانه‌ی تازه‌ای از شاه‌نامه‌ی معروف فردوسی بود که نسخه‌هایی از آن تهیه شد . متأسفانه او هم مثل بسیاری دیگر از اعضای خاندان خود معتاد به باده شد و در سن سی‌وچند سالگی ، چهارده‌سال زودتر از مرگ پدر ، در پی سکته‌ی ناشی از یک عیاشی توأم با باده‌گساری ، دنیا را ترک کرد .
الغ‌بیگ⁰ ، پسر ارشد شاهرخ ، دو سال بعد از مرگ پدر زنده بود و مدتی کوتاه بر تخت نشست . او دانشمند خاندان بود و در زمان حیات شاهرخ نایب‌السلطنه‌ی او در سمرقند محسوب می‌شد و در همین شهر رصدخانه‌ای ساخت که به‌زودی شهرت جهانی پیدا کرد . دولتشاه او را چنین وصف می‌کند : "فرهیخته ، دادگر ، چیره‌دست و پر جنب و جوش بود . در اخترشناسی به پایه‌ای بلند رسید و در علم بیان و معانی می‌توانست موی را بشکافد ." با کمک دو دانشمند برجسته‌ی دیگر به اصلاح تقویم پرداخت و محاسبه‌هایش افتخاری پس از مرگ در آکسفورد به او بخشید ؛ این محاسبه‌ها را جان گریوز ، که زمانی استاد مدرس اخترشناسی بود ، در سال ۱۶۵۲ میلادی (۱۰۶۲ هجری) به زبان لاتین منتشر کرد .
دولتشاه از "مدرسه‌ی بسیار خوب الغ‌بیگ در سمرقند" نام می‌برد که آنزمان "در آن بیش از یکصد دانشجو به‌سر می‌بردند و از هرجهت در آسایش بودند" و هنوز هم یکی از افتخارات این شهر به‌شمار می‌آید . وی از قوه‌ی حافظه‌ی الغ‌بیگ نیز نمونه‌ای ذکر می‌کند . این شاهزاده به هنگام شکار یک کتاب مفصلِ شکار همراه خود می‌برد که یک‌بار موقتاً آن‌را جا گذاشت . وقتی یکی از درباریان با سرآسیمگی خبر گم شدن آن‌را داد ، الغ‌بیگ به او گفت جای نگرانی نیست چون می‌تواند به کمک حافظه‌ی خود آن‌را دوباره بنویسد . همین کار را هم کرد و هنگامی‌که کتاب سرانجام پیدا شد ، هر دو نسخه یکی از کار درآمدند . الغ‌بیگ قیافه‌ها را هم خوب به خاطر می‌سپرد . عموی دولتشاه قصه‌گوی تیمور لنگ بود و خودِ دولتشاه می‌گوید که در کودکی چند سال "همبازی شاهزاده در بازی‌های کودکانه بودم و برایش قصه و داستان نقل می‌کردم و او بنابر عادت کودکان با من صمیمی‌شد." پنجاه سال بعد این‌دو همدیگر را ملاقات کردند و الغ‌بیگ همبازی دوران کودکی خود را فوراً شناخت .
توجه‌ برانگیزترین زن این عصر همانا گوهرشاد ، هسر شاهرخ ، دختر یکی از بزرگان تُرک‌نژاد جغتایی و مادر الغ‌بیگ و بایسنغر بود ؛ وی به چنان پایه‌ای از قدرت و اختیار رسید که در جهان اسلام به‌ندرت نصیب کسی جز مردان می‌شد . گوهرشاد را اصولاً به‌عنوان سازنده‌ی مسجدی در مشهد (از ۱۴۰۵ تا ۱۴۱۸ میلادی (۸۲۱ - ۸۰۸ هجری)) و شماری عمارت در هرات : مسجد ، مدرسه و مقبره که مجموعاً به مصلا معروف است (۱۴۳۷ - ۱۴۱۷ میلادی (۸۴۱ - ۸۲۰ هجری)) می‌شناسند . البته گوهرشاد این عمارت‌ها را با کمک معمار خود قوام‌الدین شیرازی به‌وجود آورد . پیدا است که مصلای هرات برترین دستاورد معماری جهان اسلام در آن روزگار بوده است ؛ مسجدِ مشهد در مرتبه‌ای پایین‌تر از آن قرار دارد اما کمبود آن از لحاظ درخشش اندیشه ، تا حد زیادی بر اثر نگهداری شایسته‌ی آن جبران شده است . از عمارت‌های هرات فقط چند مناره ، که به‌عاریه برجای ایستاده و نیز مقبره‌ی ملکه هنوز باقی است .
تأسف‌بار این است که بخش بزرگی از نابودی مصلا در زمانی نسبتاً نزدیک روی داد . آرتور کانالی ، مأمور کمپانی هند شرقی که در سال ۱۸۳۰ میلادی در هرات بود درباره‌ی "ایوانی چنان بلند که دیدنش چشم را به درد می‌آورد" و درباره‌ی بیست مناره سخن می‌گفت که بالای یکی از آنها رفت ؛ "و از آنجا به تماشای شهر و باغ‌ها و تاکستان‌ها پر محصول اطراف آن نشستم ؛ منظره‌ای بود چنان متنوع و زیبا که شاید جز منظره‌های ایتالیا هیچ چیز مانند آن به تصورم نمی‌آید ." اما در سال ۱۸۸۵ میلادی بیشتر مصلا خود به‌ خود و بی‌جهت خراب شد ؛ [!] به نظرِ بریتانیا باید خراب می‌شد تا مبادا ارتش روسیه که از شمال پیش می‌آمد از آن به‌عنوان پوشش و سنگر استفاده کند . [!!]
جاده‌ی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )

⁰میرزا محمد طارق بن شاهرخ ، یا میرزا محمد تَراغای بن شاهرخ ، مشهور به‌‌نام الغ‌بیگ (۱۳۹۳ تا ۱۴۴۹ میلادی) فرزند شاهرخ و نوه‌ی تیمور از پادشاهان تیموری ایران بود . او پادشاهی ستاره‌شناس، ریاضی‌دان و اهل علم و ادب بود. او از عجایب تاریخ بشر است که در عین اینکه پادشاه بوده ، کتابش به نام زیجِ الغ‌بیگ دقیق‌ترین تقویم اسلامی است . و همچنین به افتخار او دهانه‌ی الغ‌بیگ در کُره‌ی ماه در کنار بزرگترین دانشمندان علم نجوم ، به نام این پادشاه دانشمند ثبت شده است . الغ‌بیگ در سلطانیه ، در زنجان به دنیا آمد . مادرش گوهرشاد آغا از شاهزادگان ترک زبان بود که بناهایی چون مسجد گوهرشاد را در مشهد ساخت و پدرش شاهرخ ، در تحکیم حکومت تیموری و رشد هنر در آن دوران و شکل گرفتن مکتب هرات بسیار مؤثر بود.
الغ بیگ ، پس از دو سال درگیری با پسرش عبداللطیف، عاقبت در سال ۸۲۸ خورشیدی (۱۴۴۹ میلادی) به دست او کشته شد . [ویکیپدیا]

۲۷۳۰ - جسم خودمه!!
بازدید : 292
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 18:24

با گذشت هر روز سرما شدیدتر می‌شد ؛ هیچ‌کس چنین زمستان وحشت‌انگیزی را به یاد نداشت . اما تیمور بی‌توجه به این چیزها ، فرمان داد اردو بزنند . می‌خواست سپاه را تا اترار پیش براند و آنجا در قصر خود منتظر بهار شود . وقتی به سیحون رسید ، رودخانه یک متر یخ بسته بود . "پس ، از آن عبور کرد و سرسختانه پیش راند ."
اما زمستان با خشمِ طوفان‌های خود آنها را در بر گرفت ، زوزه‌ی تندبادهای خود را بر بالای سرشان به صدا درآورد ، با تمام نیروی بادهای یخبندان بر آنها کوفت و با قاصد خویش پایین آمد و به تیمور گفت : "چرا معطلی ترسو ؛ چرا درنگ می‌کنی ستمگر ؟ تا کی قلب‌ها در آتش تو بسوزند و سینه‌ها از خشمِ زبانه‌های آتشت داغدار شوند ؟ اگر تو یکی از ارواح دوزخی هستی ، من دیگرم ؛ هر دو پیریم ، و هر دو در نابودی انسان‌ها و سرزمین‌ها سپیدموی شده‌ایم . پس باید در قران دو ستاره‌ی نامیمون‌مان ، فالی نحس برای خودت بگیری . اگر تو ارواح مرده و نفس خشکیده‌ی آدمیان را داری ، به‌راستی که نفسِ یخبندان من بس سردتر از مالِ تو است ؛ اگر در میان سوارانت مردانی هستند که با شکنجه ، موی مسلمانان را کندند و با پیکان سوراخ‌شان کردند و گوش‌شان را کر کردند ، به‌راستی که من هم در وقت خود به یاری خداوند ، مردان را کرتر و عریان‌تر کردم . به خداوند سوگند . حاشا که دروغ گویم ! پس سوگند به خدا ، زینهار مرا بشنو ! نه حرارتِ پشته‌های ذغال می‌تواند تو را در یخبندان مرگ محافظت کند و نه آتش در منقل‌هایت شعله خواهد کشید ."⁰
آنگاه از انبار پر از برف خود بر او بارید ، برفی که زره‌های آهنین را می‌شکافت و حلقه‌های آهن را می‌گسست ؛ و بر تیمور و سپاهیانش از آسمان‌های یخ‌بسته‌ی خود کوهی از تگرگ بارید و به دنبال آن طوفانی از بادهای پرسوز فرو راند که گوش‌ها و گوشه‌ی چشمان‌شان را سوراخ و بینی‌شان را پر از دانه‌های تگرگ کرد و به دنبالش ، آن باد ویران‌گر که همه‌چیز را در سر راه خود نابود و خراب می‌کرد از همه‌سو بر بدن‌هاشان تازید . زمین سراسر پوشیده از برف بود ، مانند صحرای محشر یا دریایی از نقره که به‌دست خدا ذوب شده است . وقتی خورشید بالا آمد و یخبندان درخشش آغاز کرد ، چه شگفت‌انگیز بود آن منظره ! آسمانی از گوهرهای تُرکی و زمینی بلورین که ذرات طلا شکاف‌های آن‌را پر کرده بود .
وقتی نفس باد بر نفس آدمی‌می‌وزید (خدا نصیب کس نکند !) روح‌ش را می‌خشکاند و او در همان حالِ سواری یخ می‌بست ؛ وقتی بر شتران می‌وزید ، ضعیف‌ترهاشان می‌مردند . و وضع بر همین منوال بود تا آنگاه که عطر شیرین گل‌سرخ از آتش دمید و به کسانی که نزدیکش می‌شدند آسودگی و استراحت اعطا می‌کرد . و اما خورشید هم می‌لرزید ؛ چشمانش یخ بست و سفید شد ... وقتی کسی نفس می‌کشید ، نفسش بر محاسن او یخ می‌زد و شبیه فرعون می‌شد که ریش خود را با گردن‌بند می‌آراست ؛ اگر کسی تف می‌کرد ، آب دهان هرچقدر هم گرم بود ، قبل از رسیدن به زمین چون گلوله یخ می‌بست . پوشش حیات از آنان پس رفته بود ...
بدین‌گونه ، بسیاری از سپاهیانش ، اعم از بالادستان و فرودستان ، جان باختند . زمستان ، صغیر و کبیرشان را به هلاکت افکند ؛ بینی و گوش‌هایشان که در اثر سرما خشک شده بود جدا شد و بر زمین افتاد ؛ و نظم‌شان برهم خورد . زمستان از حمله باز نایستاد و آنقدر باد و طوفان بر آنها فروبارید ، تا درمیان دست و پا زدن‌های مأیوسانه مدفون شدند ...
ولی تیمور اعتنایی به مرگ نداشت و برای آنانی که مرده بودند شیون نکرد ...

عصر نوزایی در دوران تیموریان
بازدید : 266
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 16:59

خان‌محمد گفت :
- به قد و پاچه‌ات نمی‌آید که اینقدر تیز و هوشیار باشی ! گرچه ، شما شهری‌ها به موش‌ها می‌مانید . کارها را زیرزیرکی تمام می‌کنید . بیخ ریسمان را می‌جوید . اما ما ، نه . کار ما بیابانی‌ها روی روز است . مثل آفتاب ، روشن است . خودمان را نمی‌توانیم قایم کنیم . جز بیابان جایی را نداریم . بیابان باز و گشاد است ؛ اما پیدا است . عیان است . هرجا باشی ، هرکاری بکنی ، دیده می‌شوی . اما شما مثل همین کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر ، پیچ و واپیچ دارید . راستی پیرخالو کلیدِ در کاروان‌سرا را کجا می‌گذارد ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

پهلوی به روایت علم(۴۴): هر که با من در افتاده، ور افتاده!
بازدید : 252
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 16:58

بندار و اصلان از درون کوچه‌ی مردم ، راه به‌سوی پهلوان بلخی گشودند . اما پهلوان بلخی ، همچنان بر کار و سخن خود استوار بود :
- او مهمان من است . من نمی‌توانم مهمانم را به شما بسپارمش !
- مهمان تو ؟! او اسیر من است !
- اسیر تو نیست بندار . من او را گرفته‌ام !
- او گروی پسر من است گودرز ! حرف حالیت نمی‌شود تو ؟!
- گروی پسرت را خودت باید می‌گرفتی بندار ! این مرد را من به خانه‌ام پناه داده‌ام .
- او در قلعه‌چمن ، در قلعه‌ی من ، اسیر شده گودرز . او مال من است . من اسیرم را می‌خواهم !
- قلعه‌چمن مال تو نیست بندار . بی‌خودی هم در قلعه‌چمن آتش به‌پا مکن . مردم قلعه‌چمن کنیز و غلام تو نیستند که به جان و مال‌شان آتش بیاندازی . تو داری با همه چیزِ این مردم بازی می‌کنی . از این سر دنیا تا آن سر دنیا کلاه در کلاه می‌کنی ، آنوقت شرّش باید به ما بریزد ! چرا ؟ پای افغان‌ها را تو به قلعه‌چمن باز کردی ، اما ما مردم باید تاوانش را بدهیم ! پول افغان‌ها را تو و اربابت بالا کشیده‌اید ، اما امثال ماه‌درویش باید تقاصش را پس بدهند ! همه‌ی این دور و بر را تو و اربابت مثل نگین به انگشتتان می‌چرخانید ، اما آتشش به جان ما مردم باید بیافتد ! تو داری این قلعه‌چمن را به آتش می‌کشی بندار ! حالا هم می‌خواهی در خانه‌ی من دست به قتل بزنی ، نه ، من نمی‌گذارم !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

صندلی مدیریتی مش تور
بازدید : 258
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 18:26

ستار گفت :
- گفته‌اند که دزد دنبالِ آشفته‌بازار می‌گردد ، پیرخالو ! حالا هم کجا از اینجا آشفته‌تر ؟! اینجور آدم‌ها ، همیشه میانه‌ی راه هستند و دنبالِ اقبالِ خوشان می‌گردند .دست آخر هم رفیق و همراهِ سواره‌ها هستند . همیشه در کمین نشسته‌اند ببینند کدام طرف برنده می‌شود ، تا اینها هم یارِ او بشوند . حالا هم که می‌بینی ! چهره‌ی ملی به خود گرفته‌اند و دارند با آرزوهای مردم می‌لاسند . خوش‌باورها ، خیال می‌کنند که همین امروز و فردا است که جامعه از این‌رو به آن‌رو بشود و اختیار شهر را بسپرند دست همچه لاشخورهایی ! حالا همچین قدّاره‌بندهایی از کجا به توده راه پیدا کرده‌اند ، نمی‌دانم ؟
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

امیدوارم بازاری‌های ایران بدبخت شوند!
بازدید : 670
شنبه 16 اسفند 1398 زمان : 19:42

خوی فریبنده‌ای که از قدرت برمی‌آید ، در شمل آرایه‌ای جذاب‌تر داشت . از این‌رو ، پاره‌ای ناداران هم دوستش می‌داشتند . ستایش قدرت از سوی نادارانِ ناتوان ، ریشه در باور ضعفِ ابدی خویش دارد . شمل را برخی ناداران می‌پرستیدند . این‌چنین پرستشی ، جلوه‌ی عمیق ترس بود .
هنگامی‌که برابری با قدرت در توان نباشد ، امید برابری با آن هم نباشد ، در فرومایگان سازشی درونی رخ می‌نماید . و این سازش ، راهی به ستایش می‌یابد . میدان اگر بیابد ، به عشق می‌انجامد ! بسا که پاره‌ای از فرومایگان مردم ، در گذر از نقطه‌ی ترس و سپس سازش ، به حدّ ستایش دژخیم خود رسیده‌اند و تمام عشق‌های گم‌کرده‌ی خویش را در او جستجو کرده و (به پندار) یافته‌اند ! این ، هیچ نیست مگر پناه گرفتن بر سایه‌ی ترس ، از ترس . گونه‌ای گریز از دلهره‌ی مدام . تاب بیم را نیاوردن . فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکسته‌ی محتوم آن می‌دانی و در جاذبه‌ی آن چنان دچار آمده‌ای که می‌پنداری هیچ راهی به‌جز جذب شدن در او نداری . پناه ! چه خوی و خصالِ شایسته‌ای که بدو نسبت نمی‌دهی ؟! او (قدرت چیره) برایت بهترین می‌شود . زیباترین و پسندیده‌ترین ! آخر ، جواب خودت را هم باید بدهی ! اینجا نیز حضور موذی خود ، آرامت نمی‌گذارد . دست و پا می‌زند که خود را نجات دهد . آخر نمی‌توانی که ببینی که ناروا رفتار می‌کنی ! پس ، به سرچشمه دست می‌بری . به قدرت جامه‌ی زیبا می‌پوشانی . با خیالت زیب و زینتش می‌دهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند . دروغی دلپسند برای خود می‌سازی :
"شمل ، مردم‌دار و جوانمرد است !"
پسرِ یاخوت هم این را دریافته و چرخ بر رد مهتاب می‌گرداند . این بود که دستی در دست دولت‌مندان داشت و دستی در دست توده‌ی مردم . پایی اینجا و پایی آنجا . با چشم و رویی گشاده به اوباش میدان می‌داد ، در گفت و سخن مدد توده بود ، و در هرحال دم به دمِ دولت‌مندان داشت !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

وبلاگ انوشا - ای مستتر
بازدید : 440
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 23:27

... داستان‌هایی از شهر سبزه‌وار برای نادعلی روایت می‌کرد . از اوباش‌های دروازه‌ عراق . وابستگی اوباش را به آلاجاقی ، به‌نشانی ، برای نادعلی برمی‌شمرد . می‌گفت که قمارخانه‌دارها ، هرزگان بی‌کار ، کاردکش‌های دله ، چه نشست و برخاست‌هایی با آلاجاقی دارند :
- این قماش آدم‌ها ، دست‌های آلاجاقی هستند . گاه‌به‌گاهی برایشان سفره پهن می‌کند . برای آلاجاقی آن‌ها حکم سپاه را دارند . منتها بی‌توپ و تفنگ . زره و شمشیر هم به دست و بال‌ِشان نیست . موزه و مهمیز هم ندارند . اما هرکدام چاقویی به آستین دارند . ناشتا را به شام می‌برند و شام را به ناشتا . شکم‌هایی گرسنه و دندان‌هایی تیز دارند . چشم‌هاشان گرسنه و حریص است . سر و پای برهنه ، سنگفرش خیابان‌ها را گز می‌کنند ، دور و بر میدان و کاروان‌سراها پرسه می‌زنند ، شاید پوست بزغاله‌ای را از دم پای فروشنده‌ی دوره‌گردی بدزدند ‌و آن‌طرف‌تر آبش کنند . کنار هر خرابه‌ای پلاس‌اند ، مگر سهمی‌از شتیل قمار گیرشان بیاید . شب‌ها خواب ندارند . یک وقت می‌شنوی نصف شب دشنه‌ای بیخ حلق یک تاجر گذاشته‌اند و حق گرفته‌اند . از همه‌جا که درمی‌مانند به شیره‌ای‌ها و پااندازها پیله می‌کنند . چرخ‌های کالسکه‌ی آقابزرگ در شهر ، همین‌ها هستند . این دور و برها که کسی نیست ، تو هم از من نشنیده بگیر ، آدم ناتاوی است این آلاجاقی ! شریک دزد است و رفیق قافله . از یک‌طرف تریاک‌ها را خروار خروار از دست افغان‌ها می‌گیرد و با دست آدم‌هایش در همه‌ی ولایت پخش می‌کند ، از طرف دیگر با مأمورها وامی‌بندد و آن‌ها را یکراست روانه‌ی پاچراغِ فلک‌زده‌ای می‌کند که قرض‌اش دو روز دیر شده .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

پهلوی به روایت علم(۴۳): ترتیب کارم را بده و بعد برو!
بازدید : 239
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 7:48

پهلوان بلخی گفت :
- دارید همه‌ی جو باریکه‌ها را به آبگیرِ خودتان برمی‌گردانید ! دُکانداری ، مباشری ، کدخدایی ، پرواربندی ، خرید و فروش جنس ، زراعت ، گوسفندداری ! پس یکبارگی به بقیه‌ی مردم بگویید سرشان را بگذارند و بمیرند دیگر ! با آن چهارتا قوطی جنس که به طاقچه‌های دکانتان چیده‌اید ، اهالی را تا گوش‌هایشان زیر قرض برده‌اید ! با آن شندرغاز پولی که نمی‌دانم از چه راه‌هایی به هم زده‌اید ، اختیار همه‌ی ممرهای نان‌درآری را از این و آن گرفته‌اید ! با آن مباشریتان مردم را واداشته‌اید که لال شوند . اگر هم یکی صدایش دربیاید ، آقاتان آلاجاقی را مثل شمایل شمر به رخش می‌کشید ! خیال دارید دنیا را بگیرید میان مشت خودتان . خوب است دیگر ! به همه‌جا و همه‌چیز چنگ انداخته‌اید و دارید یکه‌تاز قلعه‌چمن می‌شوید ! این هم چشمه‌ی آخرش ، کدخدایی . خدا برکت بدهد . لابد تا چند سال دیگر هم تمام این بلوک را قبضه خوا کردید !
شیدا بی‌آنکه دمی‌وا بماند گفت :
- تا چشم حسود کور شود ! همه‌ی این روضه‌ها را خواندی ، اما باز هم این را بدان که دکان بابقلی بندار به آفتاب‌نشین نسیه نمی‌دهد ! اعتبار آدم آفتاب‌نشین باد است که می‌رود . برو فکر دیگری بکن ! بیل دهقانی بگذار روی شانه‌ات !
پهلوان بلخی گفت :
- بیل دهقانی پیشکش همان‌ها که دست به خایه‌مالیشان چرب است ! من نوکر کسی نمی‌شوم . اما صاحب همین دکان که شماها باشید ، تریاکِ قاچاق را در سراسر بلوک به نسیه می‌دهد تا دست آن خرده‌فروش‌هایی را که نمی‌توانند نسیه بدهند ، توی پوست جوز بگذارند ! چطور پس ؟!
شیدا گفت :
- تا این خرده‌فروش‌ها که یکیش تو باشی زانوهاشان را از غصه بغل بگیرند و دق کنند !
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

شیوه قطعی درمان کرونا
بازدید : 252
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 15:21

میانه‌ی راه ، آنسوی زعفرانی و مانده به قلعه‌چمن ، بر کنارِ کهنه‌راهِ مشهد ، در جایی به نام حوض غلامو ، هفت ستون گچی چون هفت تختِ دیو ، خود را به رُخِ راه و مردمِ گذرنده می‌کشاندند . پیرانِ این پاره از بیابان خراسان واگوی می‌کردند که درون این هفت ستون ، هفت مرد را به گچ گرفته‌اند . هفت ستون را با درون تهی بالا آورده‌اند ، هفت مرد را زنده‌زنده در غلاف خشتی ستون‌ها جای داده‌اند و سراپا راست نگاه‌داشته ، پس آرام‌آرام دوغاب گچ به درون هر ستون ریخته و مردان را در چشم‌براهی خویش ، در عذابی کُند و گدازنده ، نظاره‌گر کَنده شدن پاره‌های جان از تن ، واداشته‌اند . در آغاز از کف پا تا مچ ، پس از مچ تا زانو ، از زانو تا کشاله‌ی ران ، از ران تا به زیر ناف ، از ناف تا به سینه ، از سینه تا به گردن ، از گردن تا سبیل ، تا بینی آخرین تقلاهای نفس ، پس تا قبه‌ی سر . تا کاکل .
اینچنین هفت مرد ، مردانِ مرد ، دم‌به‌دم و آن‌به‌آن جان کنده‌اند ؛ در گچاب وابسته‌اند ؛ منجمد شده‌اند و نفس از یاد برده‌اند . مرده‌اند و سرپوش از گِل و خشت ، سر و ستون را پوشانده‌ است . غروب باید آمده باشد . روستاییان نظاره‌گر ، خاموش و اندوهگین ، شاد و بی‌خبر ، خشمگین و افسرده ، با اینهمه بغض در گلو ، می‌باید از آنجا دور شده باشند و این یاد به خانه‌های خود ، به زیر سقف‌های کوتاهِ کلوخین باید برده باشند . آرام‌آرام و بیمناک از یکدیگر ، بیمناک از موشِ دیوار ، کنارِ اجاق‌های سرد ، باید پچ‌پچ کرده باشند . زیرک‌ترین کِشت‌گران به ادعای فرّاشان حکومت باید شک کرده باشند . اما داعیه‌ی فرّاشان همان بود که بود . همانچه پیشتر در کوچه‌های دیه‌ها جار زده بودند :
"برای عبرت مردمان ، امروز هفت دزد ، هفت ارقه‌ی بی‌ناموس ، هفت خیانتکار خانه‌به‌دوش ، کنار حوض غلامو گچ گرفته می‌شوند ."
این زبان دراز حکومت وقت بود که در کوچه‌های گرسنه‌ی دیه‌ها می‌چرید و نوک در هر روزن فرو می‌برد . او چنین خواسته بود که هفت مردِ به گچ گرفته را ، هفت ارقه‌ی خیانتکارِ دزد بنامد . چنین خواسته و چنین نیز کرده بود . پیرانِ این پاره‌ی بیابان خراسان نیز چنین نقل می‌کردند . پیران به تفاوت واگوی داشتند . پاره‌ای از این پیران ، بر هفت مرد ، نام هفت 'بلوایی' نهاده بودند . هفت بلوایی که سرِ هفتاد ارباب و مباشر و تفنگچی را گوش تا گوش بریده بودند . گفته این بود که هفت بلوایی می‌خواسته‌اند نرخ گندم ارزان کنند . داد می‌خواسته‌اند این هفت بلوایی ، هفت دادگر .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

شب ادراری در کودکان چیست؟

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 17
  • بازدید کننده امروز : 15
  • باردید دیروز : 179
  • بازدید کننده دیروز : 64
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 198
  • بازدید ماه : 1135
  • بازدید سال : 10713
  • بازدید کلی : 28994
  • کدهای اختصاصی