نام او در اوستا اژیدهاکا آمده است که بهمعنی اژدهای ده عیب است . در اوستا اژیدهاک از مردم باوری Bavri است که همان بابل باشد ، او دارای سه پوزه ، سه سر و شش چشم و دارندهی هزار گونه چالاکی بود و نیز از شکست دهندهی او فریدون یاد شده و نیز آمده که اژیدهاک در کویرینتا Kavirinta (کرند) برای وایو فرشتهی هوا قربانی کرد و از وی درخواست نمود تا او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمیتهی سازد . ولی وایو خواهش او را برنیاورد ، در بندهشن و کتب مذهبیِ زرتشت نام پدر ضحاک ارونداسب یا خروتاسب و نام مادرش اذاک Odhág آمده است و لقب ضحاک بیوراسب است یعنی صاحب دههزار اسب و نسب او به عرب میرسد .
بهروایت فردوسی بهروزگار جمشید در دشت سوارانِ نیزهگزار (عربستان) نیکمردی بهنام مرداس بود که پسری زشتسیرت و ناپاک اما دلیر و جهانجوی بهنام ضحاک داشت که او را بیوراسب میگفتند ؛ بهفریب ابلیس در سر راه پدر چاه کند و او را بهکُشت و بهشاهی نشست ، آنگاه اهریمن بهصورت جوانی خوبروی ظاهر شد و خوالگیر او شد و روزی کِتف او را ببوسید و در اثر آن دو مار از دوشهای وی بروئید . چون آن مارها باعث رنجوری او شدند اهریمن بهصورت پزشکی درآمد و ضحاک را گفت چارهی آن دو مار سیر داشتن آنها است با مغز سر آدمی، باید دو تن از آدمیان را هر روز کُشت و از مغز ایشان خورش به این دو مار داد ؛ بهاین حیله اهریمن میخواست نسل آدمیان را براندازد . ضحاک پس از کشتن جمشید هزار سال و یک روز کم پادشاهی کرد و بر مردم ستم مینمود و هر روز دو تن از جوانان را میکُشت و مغز آنان را به ماران میداد .
دو مرد گرانمایه و پارسا که از گوهر پادشاهان و بهنامهای آرمائیل و کرمائیل بودند برآن شدند که بهخوالگیری (طباخی) بهخدمت ضحاک روند تا مگر از اینراه هر روز یکتن را از مرگ برهانند . بهجای آنکه هر روز دوتن را برای خورش ماران بکشند ، یکتن را بکشتند ، چنانکه هر ماه سیتن بههمت ایشان از مرگ نجات مییافتند و آن سینفر را بهصحرا به شبانی میفرستادند و نژاد کُرد از ایشان پدید آمده است . تا روزی کاوهی آهنگر که ضحاک یازده پسر او را کُشته بود و خیال کشتن پسر دوازدهم وی را داشت پیشبند چرمیآهنگری خود را بر سر نیزه کرد و مردم را بر ضحاک بشورانید ، این پیشبند بعدها بهاسم 'درفش کاویان' نامیده گردید . کاوه فریدون را بهشاهی برگزید ، بهقول بندهشن فریدون بر ضحاک دست یافت و خواست او را بکشد ، هرمزد او را گفت که اگر تو ضحاک را بکشی زمین پُر از مخلوقات موذی و زیانآور خواهد شد . پس او را بربسته بهدماوند کوه برد و در غاری بیاویخت . در سنت زرتشتی است که در هزارهی هوشیدرماه دومین موعد مزدیسنی ، ضحاک در دماوند زنجیر خود را گشوده و یکثلث از مردان و ستوران را نابود خواهد کرد آنگاه هرمزد گرشاسب را از دشت زابلستان برانگیخته آن نابکار را نابود خواهد ساخت .
داستان ضحاک ظاهراً خاطرهی تسلط سامیها را بر ایران در روزگاران قدیم بهیاد میآورد . از مجموعهی این روایات برمیآید که اژیدهاک از مردم ممالک غربی ایران ، بابل یا آشور بوده و علیالظاهر از آشور یا کلده بر ایران تاخته است . چنانکه میدانیم پیش از تشکیل دولتهای ماد و هخامنشی ایران چندبار دچار مهاجمین و سفاکی لشکرِ آشور شد و از این مهاجمات خاطراتی در ذهن ایرانیان باقی ماند و این خاطرات سینه به سینه نقل میشد و باعث پدید آمدن داستان ضحاک گشت و در روزگارانی که ایرانیان تاریخ کلده و آشور را فراموش کرده بودند ضحاک را به نژاد عرب که از قبایل سامیو با آشوریان و بابلیان از یک نژاد بودند نسبت دادند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
در اوستا دو نیروی عظیم و متضاد همیشه تظاهر میکنند یکی نیروی نیکی بهنام اسپنت مینو (خرد و معنای مقدس) و دیگری انگره مینو (خرد و معنای خبیث) که بعدها آندو را به یزدان و اهریمن تعبیر کردهاند . بشر مختار است که از این دو نیرو یکی را برگزیند ، اگر نیکی را اختیار کند مستوجب بهشت و اگر بدی را اختیار کند مستحق دوزخ خواهد بود . سعادت و نیکبختی عبارت است از تشخیص نیکی و بدی و پیروی از اصول و دستورات نیک . بنابراین یک فرد زرتشتی در انتخاب ایندو اصل آزاد و مختار بود و بر اساس این تفکر بزرگ خود را در طبیعت مختار و آزاد حس میکرد و از افکار جبری و صوفیانه احتراز میجست و میدانست که سعادت و شقاوت بهدست خود او است که میتواند خویش را نیکبخت یا بدبخت سازد . چون دین مزدیسنی (خداپرستی) یا زرتشتی بر اصول اخلاقی استوار بود از اینرو برای نجات و خوشبختی سه اصل در آن دین مراعات میشد که آنها را سه 'بوخت' یا سه راه نجات گفتهاند : هومته (پندار نیک) هوخته (گفتار نیک) هوورشته (کردار نیک) . اهورامزدا سرسلسله و آفریدگار کائنات و مظهر نیکی و عدالت است .
ارباب انواعی که جنبهی فرشته بودن آنها بر جنبهی خدائیشان غلبه دارد 'یزته' میباشند و جمع آنها یزتان و ایزتان نامیده میشود . ایزدان و ارباب انواع جاودانی را که تنها جنبهی معنوی دارد امشاسپندان گویند که به معنی مقدسات نامیرا میباشند و آنها شش روانند ، از اینقرار :
۱. وهومنه Vahumana ، بهمن یا اندیشهی نیک .
۲. اشاوهیشته Ashavahishta یعنی اردیبهشت و بهترین پاکی .
۳. خشتراوئیریا Xshtra Vairiya یعنی شهریور ، دولت یا حکومت خوب .
۴. اسپنتا ارمئیتی Spanta Armaiti ، اسفندارمذ یعنی عدالت ، گذشت و جوانمردی .
۵. هئوروتات Haurvatat ، خرداد یعنی تندرستی و نیکبختی .
۶. امرتات Amertat امرداد یعنی جاودانی و فناناپذیری .
پائینتر از امشاسپندان وجودهای مجردی هستند که یزته نام دارند ، هرکدام از آنها چیزی را حمایت میکنند . آفتاب ، ماه ، ستارگان ، آب ، آتش ، خاک و هوا هرکدام تحت حمایت یکی از یزتهها میباشند . مثلاً آتر Atar فرشتهی حامیآتش و وات Vata باد ، زما Zamâ زمین و آسمانه ، یزتههای حامیباد و زمین و آسمانند . پس از یزتهها فرهوشی Faravashi (فروهران) یا ارواح مجردی هستند که حافظ انسانند و پیش از تولد او در آسمانند و پس از فوت انسان با روح او به آسمان میروند .
اهریمن و یزدان ، نیک و بد و خیر و شر با هم همواره در جنگاند و سرانجام هرمزد با ایزدان خود بر اهریمن و لشکریان او چیره خواهد شد و جهان به خیر و نیکی محض تبدیل خواهد گشت .
مقایسهی آیین اوستایی با ودایی :
در اوستا بسیاری از کلمات با مختصر اختلاف لهجه با الفاظی که در ودا آمده است یکی است و غالباً حرف 'سین' ودایی یا سانسکریت در زبان اوستایی و فرس باستان به 'ها' تبدیل میشود . چنانکه سیندو : هندو ، واسورا : اهورا ، وسپت : هپت ، وسومه : هومه⁰ میشود .
در اوستا چهار بار از هند یاد شده و علاوه بر تشابهی که بین زبان سانسکریت (زبان کتاب ودا) با اوستا است ، بین ارباب انواع ودایی و ایزدان اوستایی شباهت بسیار موجود است . مثلاً وارونا یا ربالنوع آسمانِ پر ستاره و ربالارباب ودایی در اوستا تبدیل به اهورامزدا شده و صفت جدیدی که در اوستا به او داده شده دانای توانا است . در ودا نام دیگری از ربالارباب موجود است که اسورا میباشد و در اوستا تبدیل به اهورا گردیده است . چنانکه میتهرا با میترا در ودا و اوستا اختلاف جزئی در تلفظ دارند و هر دو ربالنوع آفتابند و حتی دوا Deva که در کتاب ودا به ارباب انواع مفید و نورانی اطلاق میشد در اوستا به شکل Daeva درآمده و مفهوم مخالف پیدا کرده و بهمعنی شیطان و خبیث و ربالنوع بد و دیو تغییر معنی داده است . همچنین میتوان سوما و هئوما Haoma (شراب مقدس آریایی) و آگنی و آتر را که در هر دو دین ایزد آتش بودند با هم مقایسه کرد .
اختلاف اساسی آریاهای زرتشتی با ادیان هندی از اینجا است : اولاً اسورهها که در دین ودا نام هفت ربالنوع بوده و وارونا و میترا از آنها بودهاند در کیش زرتشتی مبدل به یک خدای قادر و دانا که اهورا است شدهاند . ثانیاً دیوها یا ارباب انواع خیر و نورانی هندیها تبدیل به ارواح بد و اهریمنی شدهاند . لیکن نباید تصور کرد که کلیهی دیوها در مذهب زرتشت مردود شدهاند زیرا از اوستا برمیآید که بعضی از دیوهای ودایی مورد ستایش و احترام آریاییهای ایرانی بودهاند مانند وراتراهن Verathrahen که صفت ایندرا ربالنوع رعد و جنگ بود و اژدهایی را که وراترا Vratra نام داشت بکشت و نام او در اوستا وراتراغن آمده و بهجای ربالنوع جنگ یعنی ایندرا (تندر) مورد ستایش و احترام ایرانیان بوده و نام دیگر آن بهرام است که ایزد پیروزی است و از آن در زبان لاتین تعبییر به مارس میشود . موکل آتش مقدس را هندیها و ایرانیان هر دو اتروان میگفتند . تعداد اسورهها در ودا بهغیر از وارونا ششتا بوده است ، در اوستا نیز تعداد امشاسپندان پس از هرمز شش است .
از آنچه گفتیم به این نتیجه میرسیم که آریاهای ایرانی در قرون قبل از تاریخ مدتها با هندیها در یکجا زندگی کرده و دارای معتقدات واحدی بودند ، بعدها بین آنان جدایی افتاد و معلوم نیست این افتراق چه زمان بوده است . در لوحه سفالینی که در سال ۱۹۰۷ در بوغازکوی (در محل Peteria پایتخت قدیم هیتها) پیدا شد و موضوع آن معاهدهنامهای است که در میان پادشاه هیتها و پادشاه میتانیها که هر دو آریایینژاد بودهاند انعقاد یافته ، نام میترا ، وارونا و ایندرا یاد شده است و این خدایان نگهبان آن عهدنامه گردیدند و نشان میدهد در ۱۳۵۰ قبل از میلاد هنوز جدایی مذهبی بین آریاهای ایرانی و هندی روی نداده بوده است ، بعدها دوتیرگی مابین آریاها حاصل شد ، بدین معنی که ارباب انواع خیر و خوب هندیها مبغوض آریاهای ایرانی گردید و بهعکس ارباب انواع بد آنان مقبول ایشان شد . این تیرگی همچنان ادامه یافت تا بهدرجهی توحید [یکتاپرستی (؟)] رسید و با پیدایش زرتشت توحید تثبیت گردید و بهصورت آیین مزدیسنا درآمد .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
آریاها در این عصر [در عصر ودایی] دارای عقاید ساده و بیآلایش بودند و بیشتر مظاهر طبیعت مانند آفتاب ، ماه ، آسمان ، کوه ، سپیدهدم و ستارگان را میپرستیدند و برای آنها قربانی میکردند . آنان مجموعه عناصر مفید و نورانی را داوس Davos یعنی ذرات درخشنده میگفتند ، چنانکه در اکثر زبانهای آریایی نام خداوند از این کلمه مشتق است و ربالارباب را داوسپاتر Davos Pater میگفتند . مهمترین خدایان و ارباب انواعی که آریاییهای عصر ودایی میپرستیدند از اینقرارند :
۱. ایندرا Indra ربالنوع رعد و جنگ .
۲. وارونا Varuna ربالنوع آسمان پر ستاره که عنوان ربالارباب بهخود گرفته بود .
۳. اگنی Agni ربانوع آتش .
۴. سوما Smua عبارت از مشروبی بود که از عصارهی یکنوع گیاه کوهی آمیخته با شیر و عسل ساخته میشد و بواسطهی نیرو و حرارتی که در بدن تولید مینمود در شمار خدایان محسوب میگشت .
روحانیان عصر ودایی را ریشی میگفتند ، و اینان علاوه بر مقام روحانیت از شعرا و سرایندگان عصر ودایی محسوب میشدند ، چنانکه کتاب ودا را عدهای از ایشان سرودهاند .
[...]
چنانکه در پیش گفتیم روحانیون عصر ودایی ریشی نام داشتند . ریشیها حافظ سنن ، آداب و رسوم و عقاید ملی آریایی بودند و از خانواده گرفته تا عشیره ، قبیله ، قریه ، شهر و دربار پادشاهی ، در همهجا نفوذ داشتند . زرتشت اسپیتمان ، پیغمبر بزرگ ایران ، در آغاز یکی از این ریشیها بهشمار میرفت . بعدها که بر اثر مهاجرت آریاهای ایرانی و پیدا شدن جامعهی جدید موجبات تازه لازم آمد که در سنن قدیم ودایی تجدید نظر شود ، زرتشت بهنام یک مصلح و پیغمبر از مقررات و سنن قدیم ودایی ، آنچه که موافق زمان و جامعهی جدید آریایی میدانست اخذ کرد و تغییراتی در مذهب آریایی قدیم داد و دینی پدید آورد که بعدها بهنام او آیین زرتشتی و مزدیسنا خوانده شد .
نام زرتشت در اوستا زرتوشتر Zarathostera آمده که بهمعنی دارندهی اشتر زرد است . برای نام وی معنی دیگری ذکر کردهاند ، از جمله هوگ انگلیسی ترجمهی نام او را 'راهنمای اعلی' دانسته است . لقب وی اسپیتمان و نام پدرش پوروشسب و نام مادرش دوغدو بوده است . زرتشت در ۲۰ سالگی از مردم کناره گرفت و بر ریاضت میگذرانید . در ۳۰ سالگی در کنار رود دائیتی از طرف اهورامزدا به او امر شد که مردم را به خداشناسی دعوت کند . پس از آن زرتشت به تبلیغ عقاید خود در میان توران و سکستان پرداخت ، ولیکن پیشرفتی نیافت زیرا روحانیانی که کوی Kavi نام داشتند بر او قیام کردند و بر ضد او شوریدند . سپس او بهامر اهورامزدا بهدرگاه گشتاسب پادشاه باختر رفت و او را بهآیین خود آورد . وزیر گشتاسب که جاماسب نام داشت دختر زرتشت را گرفت و برادرزادهی خود هووی Huvi را که دخت فرشوستر بود به زرتشت داد . زرتشت در اواخر عمر به جنگهای مذهبی برای اشاعهی دین خود پرداخت و وقتی که با مردم هیون که سردارشان ارجاسب بود و در مقام مدافعه با وی جنگ میکرد ، بهدست مردی تورانی که توری براتروخش نام داشت کشته شد .
در کتب پهلوی و اسلامیاصل زرتشت آذرباییجانی یاد شده و نوشته است که از آن سرزمین برای تبلیغ آیین خود به شرق ایران یعنی بهدربار گشتاسب به بلخ رفت . شاید این عقیده از آنجا ناشی شده باشد که آذرباییجان از روزگار هخامنشیان مرکز مغان و در عهد ساسانی و پیش از آن محل بزرگترین آتشکدهی ایران یعنی آذرگشنسب بوده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
طبق کاوشهای دامغان بنابهآمارِ دکتر اشمیت در دورهی اول تپهحصار مردگان را بهجانب مشرق یعنی طرف طلوع خورشید خوابانیدهاند ، این رسم در ادوار بعد رعایت نمیشد . در حدود ۳۶۰۰ تا ۳۰۰۰ قبل از میلاد در تمام فلات ایران خورشید در شمار بزرگترین خدایان بود و پرستش میشد ، در اغلب ایران مانند تختجمشید ، نهاوند ، کاشان ، دامغان و خصوصاً نواحی جنوبی ایران نقش خورشید دیده میشود . در ناحیهی فارس مانند تلبگم نزدیک تختجمشید ، کمکم خورشید به صورت صلیبی درآمده که روی بیشتر ظروف دیده میشود . این صلیب بهتدریج به صلیب شکسته⁰ تبدیل گردید . علاوه بر خورشید نقش بعضی از حیوانات مانند مار بر روی ظروف سفالی هزارهی چهارم قبل از میلاد در دامغان ، شوش ، کاشان ، نهاوند و غیره دیده میشود که از آن بهمظهر قوای زیرزمینی تعبیر گشته است .
در لرستان برخلاف سایر نقاط ایران مجسمهی خدایان و نیمهخدایان بسیار دیده میشود . یکی از خدایانی که در لرستان بیش از همه مورد پرستش بود گیلگامش است که در بینالنهرین جزو نیمهخدایان شمرده میشد ، و از اینرو معلوم میشود که اهالی لرستان یا کاسیها عقاید خود را از مردم جلگهی بینالنهرین تقلید و اقتباس کرده و بعدها تغییراتی بهسلیقهی خود در آن دادهاند . گیلگامش Gilgamesh در لرستان عموماً بهشکل مردی است که روی سرش دو شاخ دیده میشود . علامت دو شاخ در میان مردم بینالنهرین نشان خدایی بود . گیلگامش حامیحیوانات و گلههای بز و گوسفند بهشمار میرفت ، در تصاویر او را بهشکل انسانی دو شاخ که با دو دست دو شیر را گرفته و مشغول خفهکردن آنها است مجسم مینمودند . بعدها بهجای دو شیر دو بز در طرفین آن قرار دادند که مشغول نوازش آنها است . افسانهی گیلگامش مطابق مدارکی که از دورهی آسوربانیپال پادشاه آسور بهدست آمده بدینقرار است :
گیلگامش پادشاه ارخ برای رعایای خود بارِ سنگینی بود ، از اینرو مردم به مادر او ربةالنوع آرورو شکایت کرده تقاضا نمودند برای گیلگامش رقیبی خلق کند که از زیادهرویهای او جلوگیری نماید ، وی آنکیدور را آفرید . برخلاف انتظار ، گیلگامش با آنکیدور رفیق شد و متفقاً بهجنگ هوواوا که عفریتی در کوهستان شمالی بود رهسپار شده و مردم را از شرّ او رهانیدند ، سپس ربةالنوع ایشتار به گیلگامش اظهار عشق کرد ، وی عشق او را نپذیرفت ، لذا ایشتار از پدرش آنو تقاضا کرد گاو آسمانی را خلق نماید ولی گیلگامش آن گاو را مغلوب کرد . چون پس از این واقعه انکیدور ربةالنوع را تمسخر نمود مورد غضب واقع شد و هلاک گردید . گیلگامش برای رهایی از مرگ عزم رفتن نزد اوتناپیشتین کرد تا از او آب حیات بطلبد ، در بین راه بهعجایبی برخورد و پس از ۴۵ روز بهمقصد رسید . اوتناپیشتین درختی را بهاو نشان داد که رسیدن بهآن مایهی زندگی ابدی بود . گیلگامش پس از رنجهای فراوان بهآن رسید ولی پیش از آنکه بتواند بهآن دست یابد اژدهایی آنرا بهربود .
چنانکه دیدیم گیلگامش در بینالنهرین نیمهخدایی بیش نبود ، ولی کاسیهای لرستان او را بهرتبهی خدایی بالا بردند .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
در ایران بهترین جا برای ایجاد شهرهای اولیه جلگههای کوچک و حاصلخیز کنار رودخانهها بوده است ، این شهرها بر روی تپههای کوچک طبیعی در جلگهها تشکیل میشد تا از خطر سیل مصون بماند ؛ خانههایی که بر روی این بلندیها ساخته میشد ابتدا شباهت به غارهای اولیهی بشر در کوهها داشت . استخوانبندی این خانهها از شاخههای بزرگ درختان تشکیل میشد و شاخههای کوچک روی آنرا میپوشانیدند ، بعدها بر روی آن اندودی از گِل نیز قرار دادند آثار این کلبهها در کهنترین طبقات سیالک ، نزدیک کاشان پیدا شده است . کاوش کنندهی آنها گیرشمن ، قدمت آنها را به ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد نسبت میدهد ، کمکم در ایران ساختن خانهی گِلی معمول شد ، کاهگِل در مرحلهی سوم ساختمانهای مشرقزمین قرار گرفته است . خشت برای نخستینبار در بناهای سیالک و شوش بهکار برده شد و بعدها در تمام نقاط ایران عمومیت یافت . آجر در دورههای بعد معمول شد و چون تهیهی آن گران تمام میشد ساختمان آجری برای همهکس میسر نبود ، کمکم شهرهای کوچکی با حصار و بارو بوجود آمد . هرقدر بر ساکنین شهر افزوده میشد ادارهی آن برای رئیس قبیله دشوارتر میگشت ، در نتیجهی افزایش شهرها و قدرت رؤسای قبایل ، اختلاف شدیدی میان آنان ایجاد میشد و موجب جنگ و ستیز بین آنها میگشت . در این جوامع بدوی ، وظیفهی زنان سنگین بود ، آنان نگهبان آتش ، سازندهی ظروف سفالین و فراهم آورندهی میوههای طبیعی بودند ، و حتی بر مردان نیز تفوق داشتند و به مقام روحانیت میرسیدند و حق داشتند شوهران متعدد برای خود برگزینند و این یکی از اختصاصات نخستین ساکنان فلات ایران بوده است .
ایران در عهد باستان ( جواد مشکور )
افغانستان در سدهی نوزدهم خود را در وضعی بسیار مخاطرهآمیز یافت . با گذشت سالها ، روسیه مرحله به مرحله ، و بویژه از نیمهی سدهی پیشین به بعد ، هرچه بیشتر به سمت جنوب رخنه میکرد ؛ نانسن ، کاشف معروف در سال ۱۹۱۴ گفت که طی ۴۰۰ سال گذشته قلمرو ارضی روسیه با آهنگ تقریباً ۹۰ کیلومتر در روز افزایش پیدا کرده است . [(؟!)] بین روسیه در آسیای میانه و راجِ بریتانیا در هند [راج در هندی به معنی حکومت است] که با هم دشمنی و سوءظن داشتند ، دیگر فقط یک میانگیر وجود داشت و آن افغانستان بود . وضع آنگاه بغرنجتر شد که ایران سعی کرد ، و البته سعی معقولانه ، که هرات را بازپس گیرد ؛ هرات از استانهای قدیم ایران بود که بصورت امیرنشینی مستقل درآمده بود . مداخلهی ایران و تمایلات روسیهگرایانهی [؟] آن علت اصلی نخستین جنگ افغان (۱۸۳۸ - ۱۸۴۲) بود⁰ .
[...]
طی نیمهی دوم سدهی نوزدهم ، روسیه دامنهی نفوذ خود را بهطرف جنوب گسترش داد ؛ در سال ۱۸۶۸ پادشاهی بخارا [بصورت] دولت خراجگزار روسیه⁰⁰[درآمد] ، در افغانستان و خطری که در اثر این پیشروی متوجه هندِ بریتانیا شده بود ، به جنگ دوم افغان در سالهای ۱۸۸۰ - ۱۸۷۸ انجامید .
در سال ۱۹۲۰ بخارا به جمهوری شوروی خلق بخارا تحول یافت و چهار سال بعد از آن ، سرزمین این جمهوری دو قسمت شد : یک قسمت جزو خاک جمهوری شوروی سوسیالیستی ترکمنستان و قسمت دیگر جزو خاک جمهوری سوسیالیستی ازبکستان شد ، که هر دو نوبنیاد بودند .
جادهی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
مسافران پس از عبور از (نیژنی) نوفگو رود⁰ و غازان در نیمهی ژوئیه به آستاراخان در نزدیکی دهانههای ولگا رسیدند ؛ ایوان [ایوانِ مخوف] این سه شهر را به تازگی از دست تاتارها بهدر آورده بود ، و بدینترتیب ولگا برای نخستینبار بهصورت یک رودخانهی روس درآمد . جنکینسون وضعیت آستاراخان را ، که بهرغم گذشت ششسال از تسخیر آن ، هنوز از یورش و فشار و قحطی و طاعون رنج میبرد ، آنقدر "اسفناک" یافت که گفتنی نبود ، تلهای اجساد مردگان همچنان دفن نشده مانده بود . او نوشت : "مدتی که آنجا بودم میتوانستم بسیاری کودکان زیبای تاتار را بخرم ، اگر میخواستم حتی میتوانستم هزارتای آنها را بخرم ، آن هم از خود پدر و مادرهایشان ؛ مثلاً پسر یا دختری را میشد در مقابل یک قرص نان خرید که در انگلستان شش پنی میارزد ، ولی در آنوقت ما به آذوقهی خود بیشتر نیاز داشتیم تا به چنین مالالتجارههایی ." (اما بهنظر میرسد او در راه بازگشت به میهن یکی از آنها را خرید ، دختری به نام عورهسلطانه که بعد از برگشتن به انگلستان به ملکه الیزابت پیشکش داد) به نظر او "اگر خود روسها مسیحیان خوبی بودند ، خیلی راحت میشد این ملت گنهکار را به ایمان مسیحی هدایت کرد ."
جنکینسون برخلاف برادران پلو و ابنبطوطه سفر خود را از ولگا به بعد از طریق دریا ادامه داد ، اما در مرحلههای بعد تقریباً قدم بر جای پای آنها نهاد تا به بخارا رسید .
[...]
بخارا با آنکه دیگر آن مرکز فرهنگی بزرگ پیشین نبود ، اما مرکز بازرگانی مهمیبهشمار میرفت . جنکینسون نوشت : "هرساله بازرگانانی که با کاروانهای بزرگ از سرزمینهای همسایه ، مثل هند ، ایران ، بلخ ، روسیه و جاهای دیگر ، و در گذشته که راه باز بود از ختای پای در سفر مینهند در این شهر ، بخارا ، به هم میرسند و میآسایند ." از هند و حتی بنگال همهنوع کالاهای پنبهای میآوردند تا با ابریشم ایران ، اسب ، پوست روسیه و برده مبادله کنند ؛ بخارا بزرگترین بازار برده را در آسیای میانه داشت . روسها هم پارچه ، افسار و زین و ظرفهای چوبی میآوردند و پنبه و ابریشم میبردند ؛ ولی اوضاع آشفتهی این سرزمین در قسمتهای خاوری مانع ورود کاروانهای "مشک و عنبر ، اطلس و حریر و بسیاری چیزهای دیگر" میشد ، که سابقاً از چین میآمد .
اما جنکینسون امکانات تجارت را جالب نیافت . البته زمانی که او در بخارا بود کاروانهایی از روسیه ، هند و ایران وارد شدند ولی مقدار کالایی که میآوردند اندک بود ؛ و بدتر از این ، هیچیک از بازرگانان کوچکترین علاقهای به پارچههای پشمیاو نشان ندادند چراکه میتوانستند همان را ارزانتر از ایرانیان بخرند ؛ در واقع یگانه مشتری او شاه عبداللهخان بود که بیآنکه بهای نوزده قطعه صوف خریده شده را بپردازد عازم حمله به سمرقند شد و نشان داد که "یک تاتار واقعی" است .
[...]
زبان مردم شهر فارسی بود ولی در زمان دیدار جنکینسون از شهر ، بخاراییان پیوسته مشغول جنگهای کوچک با ایرانیان بودند . هر بهانهای ، و بیشتر بهانههای مذهبی کافی بود تا زد و خوردی بهراه افتد ؛ مثلاً علت یکی از نبردها این بود که ایرانیان که مسلمان شیعه بودند "موی پشت لب خود را کوتاه نمیکردند اما بخاراییان و همهی تُرکهای دیگر کوتاه میکردند و این گناهی بزرگ محسوب میشد ." بخاراییان پیرو مذهب تسنن بودند و تا به امروز هم پشت لب خود را میتراشند .
هرکس از آب رودخانهی کوچک زرافشان مینوشید کرمهایی "بهطول یک متر" در پاهایش بوجود میآمد و جنکینسون شرح میدهد که این کرمها را در قسمت مچ پا نوازش میکردند . هر روز دو سه سانتیمتر بیرون میآوردند و جمع میکردند بیآنکه پاره شود ؛ اگر کرم پاره میشد بیمار میمرد . این همان رشته یا کرم پیوک است که هرکس به بخارا میرفت از آن یاد کرد . از آنجا که آب قابل آشامیدن نبود و شراب هم حرام بود ، تنها چیزی که میشد نوشید شیر مادیان بود . مقامهای مذهبی با سختگیری فراوان بر امر ممنوعیت شرابخواری نظارت میکردند ؛ اینان مأمورانی تعیین کرده بودند که وارد منازل میشدند و دهان اشخاص مظنون را میبوئیدند و اگر تقصیرکاری مییافتند او را "با بیرحمیتمام در ملاءعام تازیانه و کتک میزدند ." شیخالاسلام "بانفوذتر از شاه" و بسیار قدرتمند بود و میتوانست سلطنتی را برپا دارد یا فروریزد و در وقت لزوم جلو قتل و کشتار را هم نمیگرفت . شاه کم قدرت و بیمال بود ؛ وقتی پولش کمتر میشد یا مغازهداران را میچاپید یا (مثل حکومتهای امروزی) ارزش پول رایج را تنزل میداد .
[...]
در سفر بعدی خود به روسیه در سال ۱۵۶۱ میلادی ، به نمایندگی ملکه الیزابت نزد تزار رفت و سرانجام توانست سفر خود را به ایران ادامه دهد . شاه شیروان به او محبت کرد ؛ اما در قزوین ، شاه طهماسب اصلاً روی خوش به این "نامؤمن" [کافر] نشان نداد و جنکینسون وقتی بعد از برخورد خصمانهی شاه صفوی با شتاب از قصر خارج میشد مشاهده کرد که "مردی با کیسهای شن در دست به دنبالم میآید و راهی را که میروم با آن پاک میکند ." آنوقت بود که فهمید شانس آورده که زندگیاش را از دست نداده است .
جادهی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
بابر به پسرش عشق میورزید اما در جای خود سختگیر هم بود . در سال ۱۵۲۷ میلادی (۹۳۳ هجری) وقتی همایون گنجینههای دهلی را بیاجازه تصرف کرد ، بابر در یادداشت روزانهی خود با خشم نوشت : "هیچوقت به مغزم خطور نمیکرد که او چنین کاری بکند . بسیار خشمگین شدم و نامههای تند به او نوشتم ." عیبِ کوچکتر همایون اکراه در نامه نوشتن بود و وقتی هم که نامه مینوشت از شیوهای پرطمطراق بهره میجست . در نوامبر ۱۵۲۸ (ربعین ۹۳۵) بابر لازم دید او را ملامت کند :
"همانطور که امر کردم ، به من نامه نوشتی ؛ ولی چرا نامهات را یکبار برای خودت نخواندی ؟ اگر به خودت زحمت میدادی و خودت آنرا میخواندی آنوقت اینطور نامه نمینوشتی و مطمئناً نامهی دیگری مینوشتی . نامهات را میتوان خواند اما بهزحمت ، چراکه معماگونه است . با آنکه املایت چندان بد نیست اما باز هم اشتباهاتی داری [بابر دو نمونه ذکر میکند] بیمبالاتیات در نوشتن ظاهراً نتیجهی شرح و تفصیلات زیاده از حدی است که نامههایت را اینقدر مغشوش و مبهم میکند . در آینده بیمبالغه و بیآرایش بنویس و از زبانی روشن ، صاف و ساده استفاده کن ؛ در اینصورت هم خودت کمتر به زحمت میافتی ، هم خوانندهات ."
و این نصیحتی درست به تمام نویسندگان است ؛ بابر خود به آنچه میگفت عمل میکرد .
در پاییز ۱۵۳۰ میلادی (صفر و ربیعین ۹۳۸ هجری) همایون در سمبال بیمار شد و تبی شدید بر او عارض گشت . او را از راه آب به اگرا بردند تا بهترین مراقبتهای پزشکی از او بهعمل آید اما طبیبان آنجا کاری از دستشان ساخته نبود . پدرش در اوج ناامیدی به یکی از سنتهای خاورزمین متوسل شد که همان قربانی کردنِ باارزشترین چیزها در مقابل زندگی بیمار بود . یکی گفت الماس کوه نور را (که یادآوری میکنیم متعلق به پسرش بود) باید وقف این کار کرد ؛ بابر تصمیم گرفت از جان خودش در مقابل جان پسرش چشم بپوشد . یکی از دختران بابر و زندگینامهنگارِ نوهی او ، چنین حکایت کردهاند :
"بابر از طریق یکی از زاهدها به درگاه خدا استغاثه کرد و سهمرتبه پیرامون بستر همایون چرخید⁰ و در همان حال دعا میکرد : خدایا ! اگر امکان دارد جانی ستانده شود تا جانی دیگر باقی بماند ، من که بابر هستم ، جان و هستی خود را برای همایون نثار میکنم . حتی همان موقع که حرف میزد احساس کرد تب گریبانش را گرفته است و اعتقاد پیدا کرد که دعا و استغاثهاش اجابت شده است ، و فریاد زد : موفق شدم ! موفق شدم !"
همایون بر سر خود آب ریخت و همانروز توانست برخیزد و دیگران را به حضور بپذیرد . اما بابر به بستر خویش رفت و دیگر از آن برنخاست و چند هفتهای نگذشت که دنیا را وداع گفت . این افسانهای بیش نبود ؛ در واقع چندینماه طول کشید تا بابر در اثر بیماری واپسین خود از پای درآید . جنازهاش را موقتاً در اگرا ، در محلی مقابل جای فعلی تاجمحل به گور سپردند ، ولی چندسال بعد آنرا به کابل بردند و مطابق وصیتش در باغ محبوبش در پای تپهی شاه کابل "در قبری بیسقف و رو به آسمان ، بی هیچ عمارتی در بالا و هیچ نگهبانی برای مراقبت" دفن کردند . میخواست در مرگ نیز همچون دوران حیاتِ خود در میان طبیعت باشد .
جادهی زرّین سمرقند ( ویلفر بلانت )
⁰احتمالاً آن دعای پُرکاربردِ "الهی دورِت بگردم !" که در محاوراتمون زیاد میشنویم ، ریشه در چنین رسم و رسومیداشته باشد (؟!)
تعداد صفحات : 2